از مردن نمیترسی؟
سر ظهر اواخر فروردین ماه بود که سوار اتوبوس BRT شدم. از آن روزهای خلوتی بود که میشد صندلی خالی گیر آورد.
ردیف آخر اتوبوس یک صندلی خالی بود. کنار پسری که میخورد حدودا هفده ساله باشد.
سرش توی گوشی خودش بود و من را که دید لبخندی از سر احترام به من زد.
بعد از چند دقیقه آهسته از من پرسید: «از مردن نمیترسی؟»
با تعجب گفتم: «نه. مردن که ترس ندارد.»
گفت: «یعنی نگران دل کندن از این دنیا نمیشوی؟»
گفتم: «نمیدانم. شاید کمی برایم سخت باشد که از دارایی هایم دست بکشم.
ولی میدانی چیست؟
من در … [ادامه مطلب]