میان جمعیتی که با عجله از کنارش میگذرند، ایستاده. دستهایش یخ کرده و پیشانیاش عرق سردی دارد. اطرافش پر از صداهای درهم است؛ گامهای سریع، همهمهی نامفهوم. لحظهای چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد.
شروع میکند به بلند گفتن نظرش؛ چیزی که میداند برای دیگران اهمیتی ندارد. صدایش در میان همهمهها گم میشود، اما او ادامه میدهد. چند نفر میایستند، نگاههای کوتاهی میاندازند و با بیتفاوتی به راهشان ادامه میدهند.
وقتی حرفش تمام میشود، نفسش را با صدای بلند بیرون میدهد. لحظهای سکوت میکند و به اطراف نگاه میکند. هیچچیز تغییر نکرده، جز او. حس میکند سبُکتر شده است. لبخندی میزند و با خودش میگوید: «آخیش! حرفم را زدم.»
چطور میشود اگر دنبال هر فرصتی برای شجاع بودن بگردیم؟ مثلا من حرفم این باشد: سرم درد میکند برای شجاع بودن. یا من تنم میخارد برای شجاع بودن. یا امروز کمتر شجاع بودهام، پس بگردم یک موقعیت ترسناک پیدا کنم.
امروز میخواهم شجاع باشم و بنویسم. چون نوشتن نه فقط یک عمل ذهنی، بلکه یک سفر شجاعانه است. برای نوشتن باید از دنیای درونی عبور کنی و خودت را به دیگران ارائه بدهی. شجاعت در نوشتن، از لحظهی شروع تا لحظهی به اشتراک گذاشتن، همیشه حضور دارد.
البته شجاعانهترین قسمت نوشتن، نه دیگران، که روبرو شدن با خود است. وقتی که من عریان در مقابل خودم قرار میگیرم و به یک موضوع تلخ پی میبرم. فهمیدنِ نفهمیدن.
تخریب آنچه تا الان بوده و بنا کردن آنچه از این به بعد خواهد بود. شاید در مسیر حل این چالش، چیزی کشف شود. یک منِ جدید. منی که باید شجاعت به خرج بدهد، بیشتر بنویسد و دست فرو کند به جعبه تاریک ندانستن. دوباره همان لحظه چالش برانگیز و دوباره همان تصمیم شجاعانه.
اگر با من موافق باشید شجاعت در دل ترسیدن و پیش رفتن نهفته است. و در نتیجه نوشتن یکی از صورتهای شجاعت است و راهی برای بازسازی، برای به چالش کشیدن و شاید برای پیدا کردن کسی است که قرار است به آن تبدیل بشویم.