خستگی ذهنی، امانم را بریده بود. چند روزی بود که مغزم هنگ کرده بود. گویی یک کلاف کاموایی داشته باشی که نخهایش در هم گره خوردهاند. و هر بار تلاش برای بازکردن گرهها، خودش میشود یک گره بزرگتر.
اگر هر فکری در ذهن من، مانند یک رشته باشد که به آن بگوییم رشته افکار، آنقدر این رشتهها در هم پیچیده شده و به هم گره خوردهاند که دیگر نمیشود از آنها استفاده کرد.
معمولا در این مواقع، میگویند کاغذی بگذاریم پیش رویمان و شروع کنیم به نوشتن افکار.
هر چه که در ذهن داریم را بریزیم بیرون تا ببینیم اوضاع از چه قرار است. خیلی منطقی اولویتها را تشخیص بدهیم و کارها را پیش ببریم.
ولی اگر این منطقی فکر کردن خودش بشود یک گره کورتر چه؟
درست مثل وقتی که آدم میخواهد گره بند کفشش را باز کند. تا دست میاندازی که باز کنی، میبینی که گره سفتتر شد و دیگر به این راحتیها باز نمیشود.
وقتی درگیر زیاد فکر کردن میشوی، ذهن شروع میکند به تولید افکار بیشتر، دوباره و چند باره بررسی کردن شواهد و اسناد موجود. خارجیها به آن overthinking میگویند. نمیدانم معادل فارسی آن میشود پُرفکری، خَرفکری یا هر چیزی.
دهها بار به یک موضوع فکر میکنی. اولویتها چه هستند. اول باید چه کار کنی. کارهای کرده و نکرده گذشته هم هجوم میآورند تا از قافله عقب نباشند.
ولی هرچه بیشتر هم بزنی، بیشتر بوی گندش در میآید.
میخواهی وبلاگ بنویسی میبینی که به اندازه کافی مطالعه نکردهای. میخواهی مطالعه کنی میبینی که هنوز پروژه دانشگاه را تمام نکردهای. میخواهی روی پروژه کار کنی، میبینی که آخرین مهلت پرداخت شهریه رسیده و هنوز پولی برای پرداخت شهریه نداری. پس باید بروی و کار کنی.
Overthinking یعنی گاهی اوقات تا به یک موضوع (معمولا شکست یا کارهای عقب افتاده) صد و چهل و هشت بار فکر نکنی، ولش نمیکنی. این میتواند مانند سم باشد برای مغز و روح و انگیزه.
در این مواقع توصیه به بیشتر فکر کردن برای حل مشکل، میتواند مانند پاشیدن آب روی بنزین آتش گرفته باشد. به ظاهر میتوان با آب، آن آتش را خاموش کرد، ولی در واقعیت فقط باعث پخش شدن بنزین و گسترش این آتش میشود.
حکایت معروفی هست از ارشمیدس که حل یک مسئلهای، خواب و خوراک را از او گرفته بود. میرود تا حمامی کند و سرحال شود. وقتی وارد وان پر از آب میشود، بیرون ریختن آب از وان، باعث میشود پی ببرد که پاسخ معمایش باید ربطی به حجم داشته باشد. با همان حالت برهنه میدود بیرون و فریاد میزند: «یافتم! یافتم!».
نکته نه در عریان بودن ارشمیدس و نه پشتکار او در حل مسئله است. نکته اینجاست که او برای مدتی کوتاه، زیادی فکر کردن را رها کرد تا استراحت کند. پاسخ مسئله را وقتی پیدا کرد که مشغول استراحت بود.
من هم هرگاه که میبینم مشغول بیش از اندازه فکر کردن هستم، کار و مطالعه و همه چیز را رها میکنم.
مینشینم فیلمی میبینم. یا پلی استیشن بازی میکنم. یا با دوستانم به کافهای میروم تا گپی بزنیم و هوایی تازه کنم. مدتی صبر میکنم تا آتش فروکش کند.
مهم این است که بدانیم گره کور را با قیچی باز نکنیم. آنقدر فشار نیاوریم که نخ را از بیخ و بن پاره کنیم. دیگر نه اعصابی برای درس بماند و نه انگیزهای برای کار کردن.
شاید یک دانشجو قید تحصیل را بزند. شاید یک کارآفرین قید کار و تلاش را بزند. شاید یک نویسنده از بیخ و بن قید خواندن و نوشتن را بزند.
من مدتی صبر میکنم. فکر و منطق را هم تعطیل میکنم. بعد، از دم دستترین نخی که به دستم بیاید شروع میکنم به باز کردن این گره. حتی اگر این گره انجام یک کار ساده به نظر بیاید.
معمولا کارهای سبک. از تمیز کردن میز کار، یا مرتب کردن اینباکس ایمیل باشد یا از این مدل کارها. یا کاری که حتی احمقانه به نظر برسد.
وقتی آدم فکرش نظم پیدا کند، میتواند کارهای به دردنخور را کنار بگذارد و به دردبخورها را ادامه بدهد.
من فکر و برنامه خاصی برای این کارها ندارم. همینطور فقط خودم را میاندازم داخل آن. مهم هم نیست نتیجه چه شود و یا این کار ادامه داشته باشد.
به خودم میگویم: «حرف تعطیل. فکر تعطیل. فقط انجام یک کار. فقط باز کردن یک گره کوچک»